این چه حسیه..
نمیدونم دیشب چم شده بود چی خوندم و چی شنیدم که احساساتم فوران کرد یه دفعه ،پسرو پدر خواب بودن ...من تنها تو اتاق پای لپ تاب یه دفعه قلبم تند تند زد،دلم برای پسرکم تنگ شد تندی لپ تابو بستم و رفتم کنارش دراز کشیدم خونه تاریک تاریک بود هیچی نمیدیدم با دست دنبال پسرکم گشتم که یه دست کوچیک اومد تو دستم بوییدم و بوسیدمش و هق هق گریه میکردم نمیدونم چه قدر طول کشید اشکم بند نمیومد خدایا چرا این طوری شدم من .این موجود کوچولو چیه که اینقدر دوستش دارم این قدر نگرانشم خدایا چی بهم دادی من الان کی هستم چی هستم .... همش خاطرات این 1سال توی ذهنم مرور میشد و من اشک میریختم اولین باری که دیدمش روز تولدش آوردنش بالا ه...
نویسنده :
مامانی
17:27